شعر منجی آمدنی ست
مهر ۱۰, ۱۴۰۳
4
ساحل چشم من از شوق به دریا زده است!
چشم بسته به سرش، موج تماشا زده است!
جمعه را سرمه کشیدیم، مگر برگردی!
با همان سیصد و فرسنگ نفر برگردی!
زندگی نیست، ممات است تو را کم دارد!
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد!
از دل تنگ من، آیا خبری هم داری؟
آشنا، پشت سرت مختصری هم داری؟
منتی بر سر ما هم بگذاری، بد نیست!
آه، کم چشم به راهم بگذاری، بد نیست!
نکند منتظر مردن مایی، آقا؟
منتظرهات بمیرند، میایی آقا؟
به نظر میرسد این فاصلهها کم شدنیست!
غیر ممکنتر از این خواستهها هم شدنیست!
دارد از جاده صدای جرسی میآید!
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید!
منجی ما به خداوند قسم آمدنیست!
یوسف گم شدهی اهل حرم آمدنیست!